وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

واکسن چهار ماهگی

سوم مهر که شما چهار ماهه شدی روز جمعه بود و واکسن چهارماهگیت به روز شنبه چهارم مهر موکول شد روز شنبه رفتیم و واکسن زدیم توی درمانگاه ی دختر بچه بود که اونم آمده بود واسه واکسن ولی دوماه از شما بزرگتر بود تمام تلاشت برقرار کردن ارتباط با اون بچه بود خیلی قشنگ سعی میکردی به زبان خودت باهاش حرف بزنی و هر سمت که ما میرفتیم نگاه شما به اون بود بالاخره رفتیم و واکسن زدیم و شما اصلا گریه نکردی ی لحظه دردت کرد و ی ناله کردی و من سریع بغلت کردم دیگه گریه نکردی، شب اول خیلی بی طاقت بودی و اصلا نخوابیدی ولی شب دوم تقریبا بهتر بودی ولی هنوز تب داشتی کم کم بهتر شدی و این مرحله هم پشت سر گذاشتیم.
7 مهر 1394

اولین عید قربان و امیرعلی

امسال اولین عید قربان بود که خانواده ما سه نفره بود و حضور قشنگ پسرم رو لمس کردیم، امسال ما دو قربانی داشتیم پدر و مامان ی گوسفند قربانی داشتن و با عمه ها و عمو هم قرار داشتیم ی گوسفند قربانی کنیم و ما مونده بودیم کجا بریم؟ پدر جون زحمت کشید و مراسم قربانی کردن رو به روز جمعه موکول کرد تا ما هم باشیم. روز پنج شنبه صبح زود بیدار شدیم و رفتیم خونه عمه شهلا. وقتی رسیدیم شما بغل عمه رفتی و دلبری کردی اینم قربانی عید ما امیرعلی و دیانا اینجا هم کلاه باشگاه نسیم رو پوشیده بودی روز بعد هم که جمعه بود رفتیم پیش پدر و مامان و باز هم قربانی خاله مهری اینا هم اونجا بودن و خلاصه حسابی کباب خوردیم و...
5 مهر 1394

عکس ها تا چهار ماهگی

تا چهار ماهگی عزیزم حرکت کردنت تو خواب زیاد شده و وقتی میخوابی خیلی باید مراقبت باشم. امیرعلی عصبانی تو این عکس انگار شکست عشقی خوردی قربون چشمای قشنگ و رنگیت برم خاله زهره دوست عزیزم زحمت کشید و واست شلوار کردی گرفت، با گیوه هات پوشیدیم خیلی بانمک شدی امیرعلی در حال رفتن به مهمونی امیرعلی در حال پاستور بازی کردن ساعت یک شب، اثری از خوابیدن تو چشمات وجود نداره و اما ساعت سه شب و همچنان نخوابیدن آقا پسر میدونم زوده سوار شی، ولی من و بابا عجله داریم ی لحظه سوار شدی و ازت عکس گرفتیم. ...
3 مهر 1394
1